به گزارش شهرآرانیوز؛ دوهزار، برابر ده هزار، در پهنه دشتی به نام چمن هزاربیضا. این طرف آقامحمدخان قاجار ایستاده است و آن طرف لطفعلی خان. آقامحمدخان جای پایش را در شمال و مرکز ایران قرص کرده و لطفعلی خان به تازگی از جشن تاج گذاری اش برگشته است. به روبه رو نگاه میکند. این اصلا شبیه آن رؤیایی نبود که عمری در سر داشت. خیال میکرد فردای تاج گذاری، خستگی ماهها جنگ و جدال از تنش بیرون میآید. یادش میآید اول بار که این طور برابر یک لشکر سرباز تا دندان مسلح ایستاده بود، جوانی بیست ساله بود که به اعتماد پدرش قرار بود شهر لار را تصرف کند. لار، دوتا قلعه اندرونی و بیرونی داشت و دو سمت دیگر کوه بود. مثل اینجا نبود که نیروها رخ به رخ یکدیگر قطار شده باشند.
میشد شبانه نیروها را از راه کوه بفرستد سمت قلعه و آفتاب که بالا آمد، محافظان قلعه را غافل گیر کند و تمام. اینجا فرق داشت. با این حال، با همان اندک سپاهش از دشمن پیش افتاده بود که عمویش جا زد، میدان خالی کرد و شبانه از معرکه گریخت تا زیر پای لطفعلی خالی شود و سقوط کند، بلکم تاج شاهی به او برسد. اگر توطئه خودیها نبود، شاید آقامحمدخان را در همان نبرد نخست زمین میزد.
اما دست به زانو گرفت، قوایش را جمع کرد و آرام و آرام عقب نشینی کرد و برگشت شیراز. شیراز قلعههای محکمی داشت.
آقامحمدخان آن قدرها زمان نداشت تا با آن اندک آذوقهای که همراه دارد، راه ورود به شهر را پیدا کند. پس میدان جنگ را ترک کرد. لطفعلی خان ماند و وحشت بازگشت آقامحمدخان. تابستان رفت. پاییز شد. گندم روی گندم گذاشت و تا میشد انبارها را از ترس شبیخون آقامحمدخان پر کرد، اما خبری از حمله دوباره اش نشد. خیال آسوده لطفعلی، آخرش هم کار دستش داد...
ابوالحسن خان بیگلری، حاکم کرمان، پیغام فرستاد که آهای لطفعلی خان! بیا که نرماشیر و گواشیر افتاده است دست اعظم خان افغان. نیروهای خودجوش مردمی در روستاها هم کفن پوش آمده اند میدان. گواشیر را آزاد کردند، اما نرماشیر هنوز در محاصره است. عقل روی عقل گذاشتند، فکر کردند لطفعلی خان مرد این میدان است.
لطفعلی هم عمویش نصرا... خان را در شیراز به جای خودش گذاشت و سرازیر شد سمت سیرجان. سیرجانیها که به استقبالش رفتند، تردید افتاد به دل ابوالحسن خان. اعیان کرمانی نشستند زیر پایش که خبر به گوش آقامحمدخان برسد، خشمش دامن همه ما را میگیرد. زیرا از طبرستان و کردستان تا قم و کاشان همه در دست قاجاری هاست. یک شیراز مانده است برای زند. یقین داشته باش آقامحمدخان سراغمان میآید.
لطفعلی خان که رسید حوالی کرمان، به خیالش که کرورکرور سرباز به یاری اش میآید، چشم به راه نشست، اما از نیروهای کمکی خبری نشد. زمستان از راه رسیده بود. آذوقه سپاهیان ته کشید. چند روزی هم به خوردن گوشت اسب و الاغ گذشت، اما سرما و گرسنگی رفته رفته سپاه لطفعلی را زمین گیر کرد. از سمت شیراز هم بوی توطئه میرسید....
مدتی است زمزمههای حذف لطفعلی خان از گوشه وکنار به گوش میرسد. حاج ابراهیم کلانتر در شیراز با چندتن دیگر از خانهای دشتستان و گرمسیر قصد جان لطفعلی را دارند تا پس از سربه نیست کردنش، شیراز، این آخرین پایگاه زندیه را در دست بگیرند. خبر که به لطفعلی خان میرسد، خودش را با سپاهی عظیم میرساند پشت دروازههای شیراز.
به خیالش نیروهای وفادار در شیراز راه را برای ورود به شهر باز میکنند، اما نه تنها به در بسته میخورد، که حالا خانواده اش هم در شهر گروگان نیروهای شورشی اند. آقامحمدخان هم با پیغام حاج ابراهیم کلانتر از آذربایجان روانه فارس شده است. چه فرصتی از این مغتنمتر که با تسخیر فارس، کار زندیه را یک سره کند... از آن طرف، حاج ابراهیم کلانتر در حال چپاول اموال زندیه است.
یک لشکر دوهزارنفره هم فرستاده است به سمت لطفعلی خان که دستگیرش کنند، اما حریف سپاه لطفعلی نمیشوند. لطفعلی کم کم دارد بیرون شهر شیراز پایگاه قدرتش را تقویت میکند. حالا آخرین چشم امید حاج ابراهیم، آقامحمدخان قاجار است. حملهای هوشمندانه که با فریب لطفعلی مبنی بر فرار آقامحمدخان، موجب میشود تا شبانه دست از حمله بردارد و به صبح نکشیده، مغلوب سپاه قاجار شود. پس به سمت کرمان میگریزد...
لطفعلی خان که تا دیروز پشت دیوارهای شیراز مغلوب شده بود، به سمت کرمان که میدانست به راحتی بر حاکمش مسلط میشود میرود. وقتی میرسد طبس، بی آنکه به دشواری بیفتد، حاکمش را کنار میزند و بر تخت حکومت تازه اش مینشیند و سپس به کرمان میرود، همان جا برای خودش پادشاهی میکند و سکه ضرب میزند و رونق میگیرد.
خبر که به آقامحمدخان میرسد، بی معطلی خودش را میرساند کرمان و چهارماه تمام شهر را در محاصره قرار میدهد که اگر خیانت یکی از نگهبانان قلعه نبود، لطفعلی و ساکنان شهر به آن زودیها دست از مقاومت نمیکشیدند. اما با ورود لشکر قاجار به شهر، زندیه و همه هوادارانش به زانو میافتند. شهر به تسخیر آقامحمدخان درمی آید و این سرآغاز جنایتی خون بار در تاریخ ایران است. بیست هزار چشم از کاسه درمی آید و کوهی از اجساد و سرهای بریده شده، تاریخ کرمان را به قبل و بعد ورود آقامحمدخان تقسیم میکند.
لطفعلی خان حین فرار اسیر میشود. چشم هایش به دستور آقامحمدخان قاجار کور میشود و از قامت پادشاهی اش مشتی استخوان شکسته باقی میماند و تن مجروح. درنهایت مرگ بر اثر خفگی، بزرگترین لطف آقامحمدخان به شاه زند بود تا در بیست وپنج سالگی به زجر بی پایانش خاتمه دهد. به این ترتیب، حکومت زندیه با دفن لطفعلی خان برای همیشه به تاریخ پیوست.